Wednesday 11 May 2011

تا کجا؟

شبها وروزها بهم میرسند وهنوز هم هیچکس را صدایی نیست انگار همه جا سکوتی است که منتظر شکستن خود است .همه به هم نگاه میکنند ودر ماتم نگاهشان فقط تهی شدن وبیهودگی را می توان دید .فقط گاه وبیگاه  صدای کلاغی سیاه از دور میاید همه چشمها به سمت او میرود وباز هم سکوت ولی ایندفعه یک چیز دیگر به آن سکوت اضافه شده وآن یک نگرانی ویک تشویش ویک عجله در راه رفتنها وحرکات است.ایندفعه قرعه به نام کیست ؟کیست که باید به دام بیافتد وبه مرگ برسد در این میان عده ای  هستند که برایشان زیاد تفاوتی نمیکند همچنان به راه خود ادامه میدهند.چون بودن ونبودنشان برای خودشان هم مسئله ای شده خودشان بیشتر  ترجیح میدهند که نباشند ولی آنها با این بی تفاوتان کاری ندارند آنها جایی میروند تا بتوانند پنجه های خون آلودشان را بر سر کسی  فرود آورند که نگاهش با نگاه بقیه فرق کند.او را می یابند به سادگی. چرا؟چون که همه بی صدا وبی تفاوتند ولی او و مانند او  از جنسی دیگرند چشمانشان برقی دارد که از هوش زیادشان میگوید از درک زیاد .نور چشمانشان آدم را در جایش میخکوب میکند برای همین هم به راحتی میشود  گرفتشان. همیشه چشمان خیلی حرفها به آدم میزنند که شاید زبان آنقدر گویا نباشد. آنها از چشمها خیلی میترسند نه از رنگ چشم و نه از درشتی وریز بودن آن . از برق چشم از نگاه جستجو گر از نگاهی که دنبال چیزی ویا حرکتی را بگیرد وآن را تعقیب کند .این نگاه محکوم به کوری است چون دیگران را تحریک میکند .نگاه باید سرد ویخ وبیرحم باشد .بی تفاوت به مرگ .بی تفاوت به بچه های گدای گوشه خیابان. به زنان خودفروش. به پیرمردی که در جوی آب افتاده وکسی نیست که به او کمک کند. به شکنجه ناپدری معتادی که با سیگار زیر چشم کودک زنش را نقش میگذارد وراستی یادم رفت به جراثقاله هایی که روش آدم سوار میکنند تا مرده هایشان روی آن چشمها را بی رنگتر وبرق چشمها را کم رنگ تر کند.ولی تا کجا باید رفت وتا کجا باید سکوت کرد تا دیگر چشمها نیز دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشند تا کجا؟

No comments:

Post a Comment